پرهامپرهام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

دنیای ما و پرهام

انگری برد

یه روز با کوثر جون رفتم بازار برات لباس بگیرم تو مغازه یه بلوز زرد رنگ بود که عکس انگری داشت کوثر گیر داد که برات بگیرم.این بلوزو خیلی دوست داشتی همیشه تنت بود  هر جایی که قایم میکردم به کمک بابایی پیدا میکردی میپوشیدی کثیف که میشد با گریه از تنت در میاوردم تا بشورم .با گریه اینقدر جلو لباسشویی میموندی تا شستن تموم بشه با مکافات خشک میکردم دوباره میپوشیدی.برات کوچیک شده بود ولی ولش نمیکردی مدلهای دیگه برات گرفتم ولی گیر داده بودی به همون بلوز زرده.                          ...
17 بهمن 1392

بارون سفید

                  ننه سرما توی تو راهه داره پیداش میشه باز رو سرش چتر سیاهه داره پیداش باز ننه سرما با خودش برف و بارون میاره همه جا ابری میشه برف و بارون میباره دونه دونه برف میاد.میشینه روی خونه ها کفترها پر میزنن میرن توی لونه ها   پسر قشنگم اولین برفو تو زمستون 91 تجربه کردی وقتی که صبح از خواب بیدار شدی گفتم پرهامی داره برف میاد از پنجره نگاه میکردی منم داشتم برات  درباره برف توضیح میدادم  یه کم نگاه کردی و گفتی بار...
16 بهمن 1392

کلمات اشتباهی

گنجشک == گندشک قرمز == گرمز سفید == ففید مواظبم == مزاببم اشتباهی گرفتم == آموشکی گرفتم آشپزخونه == آپز خونه رودخونه == آبخونه 206 == دی دی دیش پیکان == نیکان تخم مرغ == اوتر مرغ نوبت منه == وقد منه قند == گند بپرم == اپرم پرتقال == پرتقهال قلب == قبل هلیکوپتر == هلی کوتر لوبیا == لوبلیا == لو لو بیا کره == پنیر گاو انبه == عمه کباب == اکاب گذاشتم == اماشتم فلفل == شلشل مجددا == مجب بدا بره ناقلا == ببعی طلا قلک == صندوق عقب ریحانه == انانه مسواک == نسواک ==...
15 بهمن 1392

تولدها

         * تولدت مبارک گل پونه      گل عزیز من یکی یکدونه      همه ترانه هام پیشکش چشمات         چقدر دوست داریم خدا میدونه * تولد  سالگی:    1 پرهام جون تولد 1 سالگی خونه مامان جون گرفتیم .همه خانواده بودن به صرف شام.  کیک تولدت خرس بود با رویا رفتیم سفارش دادیم خوب بود.خیلی خوش گذشت .ولی تو آخرا دیگه قاطی کرده بودی رفته بودی رو دنده لج.همه میخواستن باهات عکس بگیرن تو اجازه نمیدادی.          ...
14 بهمن 1392

پروژه از شیر گرفتن

پسر نازم ۵ روز شده از شير گرفتمت..از 3 تیر ماه 91 دیگه شیر نخوردی.   احساس ميكنم مرد شدي...بزرگ شدي..   احساس ميكنم ازم دور شدي...         این چند روز خونه مامان جون بودیم.            من از جمله مادرا  بودم كه هميشه نگران از شير گرفتنت بودم    چون خيلي وابسته بودي   ولي خدارو شكر تونستم با اين قضيه كنار بيام   يه كم سخت بود..اول از همه ديدن بي تابي تو واسه شير خوردن و اشك ريختنت    كه بغض ميكردم    شب اول ساعت 5 صبح بیدار شدی تا 6 یکسره جیغ میز...
13 بهمن 1392

صندوق صدقات

سر کوچمون صندوق صدقات بود. هر روز با هم میرفتیم بیرون دور میزدیم شما تو کالسکه مینشستی ژستی میگرفتی که انگار بنز سوار بودی.وقتی سر کوچه میرسیدیم چنان ذوقی میکردی که قابل وصف نیست ما هم فکر میکردیم که به خاطر بیرون اومدن از خونه است.تا بعد مدتی که با بابایی رفتی نون بگیری تو بغل بابا وقتی از کنار صندوق رد شدین حمله کردی سمت صندوق که بگیریش تازه فهمیدیم که هر بار ذوق تو برای بیرون رفتن بخاطر صندوق صدقات بود. که ما هم مجبور شدیم بخاطر شما فسقلی یکی تو خونه داشته باشی که بهش میگفتی : دیگی دیگی   ...
10 بهمن 1392

فرار از آرایشگاه

عزیز دلم اولین برای تولد یکسالگیت بردیمت آرایشگاه با پدر جون یا به قول تو بابا اسماعیل رفتیم چون بابا محسن امتحان پایان ترم داشت نتونست بیاد.یه کم گریه کردی چون کارش زیاد طول نکشید زود ساکت شدی.دومین بار برای نوروز با بابا محسن رفتیم جنابعالی از شدت گریه اون مکان و رو سرت گذاشتی بابا محسن گفت دیگه نباید پرهامو ببری برای کوتاه کردن موهاش. منم دلم برات از شدت گریه هات کباب میشد ولی چاره ایی نبود چون به خاطر لخت بودن موهات همش جلوی چشمت بود و تو اذیت میشدی.دیگه نبردمت آرایشگاه تا تیر ماه که یه روز بابا محسن کار داشت با مامان جون قرار گذاشتیم که بدون اطلاع بابا محسن ببریمت آرایشگاه آماده رفتن که شدیم بابایی سر رسید و ما لو رفتیم.با کلی دلیل و...
10 بهمن 1392

آب بازی

فسقلی مامانی:   حموم رفتن دوست داشتی اولین تابستونت که رفتیم دریا از این همه آب ذوق زده شده بودی بابایی بردت تو آب بازی کردی با گریه از آب اوردیمت بیرون ر                               همیشه پشت در حموم می ایستادی با گریه که ببریمت حموم. تابستون یکسالگیت که راه رفتن یاد گرفته بودی دریا رفته بودیم فرار میکردی سمت آب بابایی هم دنبات حسابی خسته شده بود همه از کارت میخندیدن.آخر با لباس افتادی توی آب.          &nb...
9 بهمن 1392

تراکتور

بابل که میرفتیم همسایه روبروی خونه مامان بزرگ تراکتور داشت.همیشه بیرون پارک بود.نمیدونم چی شد که تو به این تراکتور علاقه مند شدی.هر وقت اونجا بودیم دوست داشتی فقط پیش تراکتور باشی.بابایی خسته میشد ولی تو نه. بغل هیچ کس نمیرفتی هر کی میخواست بغلت کنه گولت میزد که اگه بری بغلشون تو رو میبره پیش تراکتور تو هم میرفتی. ...
8 بهمن 1392

عشق نون

نون دوست داشتی  بیرون که میرفتیم دست هر کی نون میدیدی یکسره میگفتی نونو منم باید خواهش میکردم یه تیکه نون برات میگرفتم تا آروم میشدی کلا همیشه باید یک چیزی تو دستت میبود.                                        ...
8 بهمن 1392